مِستر پرزیدنت!

ساخت وبلاگ
2024/3/22 3 PM جالبه... دو سال نبودم. البته دو سال، پنج ماه کم. داشتم آخرین پست خاکستری ام رو میخوندم. باید بگم هنوز هم خاکستری ام. ولی این بار تیره تر... شاید ذغالی ام. رنگ خوبیه مگه نه؟ شایدم کبود باشم. درست عین یاقوت کبود. شایدم Ultramarine شده باشم، همونقدر عمیق و مملو از اندوه. ولی اجازه بدید فعلا با ذغالی پیش برم.کد رنگ: #36454Fعنوان پست، صرفاً آهنگی که داشتم موقع نوشتنش گوش میکردم...حالا ادامه میدم. این بار میدونم از کجا باید شروع کنم. دانشگاه بسیار خسته کننده بود. من عاشق رشته ام بودم، اما چیزی که از جذابیتش به شدت می کاست و همه چیز رو عذاب آور تر میکرد، دقیقا آدمها بودند. من سرجمع همین دو سال و خرده ای به صورت حضوری توی دانشگاه بودم اما دریغ از اینکه بتونی توی این جمع دانشجوها کسی رو پیدا کنی که دوزار بیرزه یا مبادا بتونی یه مکالمه مناسب و بدون دردسر یا کار علمی ای باهاش پیش ببری! خیر سرم دانشگاه صنعتی درس خوندم اما دریغ از دوستی یا رفیقی یا گروهی یا تفریحی یا اکیپی. عین دبیرستان و بعضاً بدردنخور تر.حلقه ارتباطی من طور دیگه ای شکل گرفت. از همون تابستون خاکستری که توی پژوهشکده کار میکردم، یکی از اساتید خوش ذوق مهندسی دریا مسئولیت چک کردن کارهای من رو به عهده داشت. منم خیلی نمیشناختمش ولی من پرفکشنیستم و خیلی کارها رو خوب انجام میدادم و رسماً اون پروژۀ زهرماری رو من جمع کردم ولی مسئول پژوهشکده سر یه موضوع چرتی من رو حذف کرد که به نظر خودش پاکسازی عقیدتی کرده باشه!!! وقتی هم که با اون پژوهشکده و آدمهای دگمش (خصوصاً یه دختره که اصلاً خوش ندارم در موردش حرف بزنم بس که عقده ای بود)؛ ایشون با من صحبتی داشت و بهم پیشنهاد همکار مِستر پرزیدنت!...ادامه مطلب
ما را در سایت مِستر پرزیدنت! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : stairway2heaven بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 16 فروردين 1403 ساعت: 12:42

2022/8/12 10 AM نه میدونم میخوام از چی بنویسم و نه میدونم میخوام از کجا شروع کنم، فقط یادم افتاد اینجا هم وجود داره. همون Safe Haven قدیمی که بود و الآنم هست... و دیگه وعده وعید نمیدم که در فلان روز و بهمان ساعت پست خواهم گذاشت چون میدونم نمیذارم.داشتن احساسات چیز مزخرفی هست، ولی نداشتنش بدتر. من نمیتونم بگم کاملاً بی عاطفه ام، اما میتونم بگم زود سرد میشم... نسبت به همه چیز. نگه داشتن اون شمع لعنتی در هر ماهی سخته. فرق نداره نوامبر باشه توی یه شهر سرد یا آگوست باشه وسط یه جا با دمای همواره بالای 100 درجۀ فارنهایت. کلاً سخته! چیزی بهم مزه نمیده. همه چیز زود زود خاکستری میشه و همه چیز زود زود طعم خاکستر میگیره. ذهنم بوی فولاد گداخته میده که روی ماسه میریزن... داغ و مذاب و سردرد آور. خواستم کارآموزی بگیرم که یه مدت واقعاً خونه نباشم و خب از آخرین امتحانم که 20 تیر بوده دیگه تهران نیومدم ولی چیزی بهتر نشده.تظاهر میکنم که حالم خوشه. پامیشم صبح به صبح قهوه ام رو آماده میکنم، صبحانه میخورم و برای خودم ظرف غذا یا ساندویچ آماده میکنم، هیچ وقت اهل عینک آفتابی یا ضدآفتاب نبودم ولی میزنم! لپ تاپم و وسایلم رو میچینم تو کوله پشتی ام و به همخونه هام با لبخند خدانگهدار میگم و پیاده روی میکنم تا پژوهشکده و اونجا هم خیلی کار میکنم و همون مسیر رو برمیگردم، گاهی موقع برگشت خرید هم می کنم.مثل همیشه زبان میخونم، دارم تلاش میکنم یاد بگیرم باز هم با وجود اینکه با کارآموزی از یه سری برنامه هام خیلی عقب افتادم، (و بدتر از اون، شکستن صفحه گوشیم. خود لعنتیش رو دو و هشتصد خریدم با مخلفاتش شده بود سه و صد سال 98، و الآن دو و دویست پول تعمیراتش رو دادم...)، مِستر پرزیدنت!...ادامه مطلب
ما را در سایت مِستر پرزیدنت! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : stairway2heaven بازدید : 60 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 18:59

2021/9/12 12 PM این بار نمیخوام خیلی روی جمله بندی ام فکر کنم. میخوام فقط بنویسم. آهنگ رویدادها اونقدر زیاد بوده که اگر این بار هم بخوام ننویسم و مغزم رو تخلیه نکنم، دیگه تضمینی نداره در اثر حجم زیاد افکار تلنبار شده ام دچار سوختگی سیستم پردازش عصبی نشم.******ما خیلی تلاش می کنیم راه های متفاوتی رو بریم، تقریباً همه آدمای این سیاره ای که میشناسیمش، همینکار رو برای زندگیشون می کنن. همش در تکاپوییم که وضعیتمون رو از یه سطح، به سطح بالاتری ارتقاء بدیم... آخه چاره ای نداریم. مراحل بازی سخت تر میشن و ما باید مسلح تر بشیم. مگه نه؟ خب ما تلاشمون رو می کنیم. گاهی اوقات حداکثر تلاشمون رو می کنیم ولی نمیتونیم اون سلاح مدنظرمون رو بدست بیاریم. اما شاید xp های اکتسابیش بدردمون خورد.من اینجا وضعیتم رو مینویسم و خب، بعد از مدتی که دوباره میام و به اینجا رجوع می کنم جالبه. یه سری برنامه داشتم که خب نشد. ولی بنظرم مهارتهایی بدست آوردم که در آینده نه چندان دوری ازشون استفاده می کنم. نمیخوام چیزایی که میگذره از این لحظه مانع من بشه. دیگه گذشته برای من تالابی نیست که بخوام توش دست و پا بزنم و حسرت بخورم. فقط هرچیزی که کسب کردم رو دارم و رو به جلو میرم. همین.میخواد آدمایی باشن که گاهی روزها نبودشون یا دیالوگهایی که داشتیم آزارم میداد، میخواد برنامه هایی که به شکست انجامیدن باشه، میخواد خاطرات تلخی باشه که بارشون رو از مدرسه تا حالا به دوش کشیدم. میخوام رهاشون کنم. متأسفانه من اسم و فامیلی بچه های پیش دبستانی ام رو هم حدود 80 درصد به خاطر میارم ولی چه نیازیه؟ تاریخ تولد خیلیا یادم نمیره حتی با وجود اینکه ارتباط اجتماعی ام به هرشکلی باهاشون تموم شده مِستر پرزیدنت!...ادامه مطلب
ما را در سایت مِستر پرزیدنت! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : stairway2heaven بازدید : 73 تاريخ : سه شنبه 14 تير 1401 ساعت: 10:41

2021/12/31 4 PM طبق معمول خیلی اوقات دیگه ای که به اینجا سر میزدم، نمیدونم دقیقاً باید از کجا شروع کنم و به کجا برسم... فقط میدونم این فضا حجم زیادی نوستالژی داره که به طور جامعی قابل وصف نیست و دکمه های قیصر(لپ تاپم)؛ دارن بدجور تق تق می کنن و ب و ! رو هم به زور باید باهاش بزنم:)2021 برام شبیه یک تور مریخ بود، توی سفینۀ ژوزف؛ در واقع جز اون تیکه ای اش که به ترم تابستون و واحد عملی گذشت، همه اش توی سفینۀ ژوزف بود.دو بار برای دکتر و آزمایشگاه از در خونه زدم بیرون، دو دفعه برای کامپیوترم رفتم بیرون، چهار بار تا خونۀ مادربزرگم رفتم و دو بار برای کار اداری و دو سه بار برای دیدن دوستام. سر جمع 15 روز درگیر نبودم و اگر از 365 روز و یکماه در شمال و دانشگاه کم کنی، 320 روز تو سفینه بودم...یکیش تولد مبینا بود که مارس سال پیش بود و بهم خوش نگذشت، چون از ترس کرونا نه کیک خوردم نه هیچی، ماسکم رو هم در نیاوردم. یکی از دوستاش هم دود سیگارش رو مستقیم به سمت چشمم روانه کرد و سوخت و تا یکهفته بعدش خودم رو با دمنوش و بخور و قرقرۀ انواع گیاهان دارویی خفه کردم که کرونا نگرفته باشم.یک بار هم خواستم اطلس رو ببینم که اسنپ برده بودش ناکجا آباد و خیلی حرص خوردم...کل فروردین با حساسیت فصلی و آبریزش بینی و چشمای سرخ گذشت، خرداد رو با کرونا گذروندم... 20 واحد رو با موفقیت پاس کردم. ترم تابستون 6 واحد داشتم که 1 واحدش تشکیل نشد... ترم جدید شروع شد و الآن دیگه ماهی به دمش رسیده. اینکه امتحانات دی، بهمن برگزار میشه واقعاً نفرت انگیزه:)))2021 کاترین رو ندیدم، رفته ترکیه و داره دامپزشکی میخونه و من براش خوشحالم.معجزۀ امسال دیدن مونلایت بود. بعد از 7 سال رفاقت مِستر پرزیدنت!...ادامه مطلب
ما را در سایت مِستر پرزیدنت! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : stairway2heaven بازدید : 79 تاريخ : سه شنبه 14 تير 1401 ساعت: 10:41

2022/2/13 2 PM داشتم زندگیم رو بررسی میکردم. به 5 سال گم شده برخوردم. از 1395 تا 1400 دقیقاً داشتم چه غلطی میکردم؟ورود به اون دبیرستان کابوس شروع پاک شدن من بود، چقدر مسموم بود...اون آدم فعال کجا غیبش زد؟ اونی که عاشق کدنویسی بود و همه بهش میگفتن Nerd Kid؟یادم میاد نسبت به همسن و سالاش که خیلی خوب بود.مطالعه می کرد. می نوشت. پیگیر بود. امپراتوری خودش رو داشت. کامل نبود. سلف هارم می کرد و گاهی تا 4 صبح داشت موسیقی گوش می کرد و کد می نوشت یا سرگرم بود با یه مسأله. یه موضوع تحقیق مدرسه خوشحالش می کرد.آدم جالبی بود، اگر ببینمش، میارمش پیش خودم. نمیذارم بره اون دبیرستان. کاری می کنم که عین دوره راهنماییش توی مدرسه دوست صمیمی ای پیدا نکنه. کنترلش می کنم. براش برنامه می ریزم. با تایمر و شیوه های مدیریت زمان آشناش می کنم. به هر سختی ای که شده بهش میگم بازم برو کلاس برنامه نویسی. آخه تو که اینقدر خوبی چرا تا آخر کار نمیری؟ چرا چون چهار نفر بهت حرف میزنن میری توی خودت و خفه خون می گیری؟ میفرستادمش باشگاه اسکیت که اونهمه انرژی لامصبش رو خالی کنه. مجبورش می کردم گیتار بزنه. دستاش به اندازه کافی ظریف بود که جز تابپ کردن و نوشتن و نواختن کار دیگه ای نکنه. براش آهنگ kach oti از Hayehudim v رو براش میذارم. اجازه نمیدم که احساس تنهایی و اضافه بودن بکنه یا با کسایی بپره که تهش میخوان پاکش کنن و بیشتر احساس حذف شدن بهش بدن.?Who told you that you were strange?And who said that was not allowed?And who made a comment at you?Say, are you sure?Who told you that you have to?And who pressed your back against the wallWithin anyone you canHear a certain s مِستر پرزیدنت!...ادامه مطلب
ما را در سایت مِستر پرزیدنت! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : stairway2heaven بازدید : 88 تاريخ : سه شنبه 14 تير 1401 ساعت: 10:41

هِی وبلاگ. دوست دارم به حرفام گوش کنی و ببینی بعد اینهمه مدت غیبت با خودم سوغاتی چی آوردم یا چی بهم گذشته. اغلب اوقات فکر می کنم خسته تر از اونی ام که بخوام حرف بزنم یا بنویسم. مغزم ورودی های زیادی دا مِستر پرزیدنت!...ادامه مطلب
ما را در سایت مِستر پرزیدنت! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : stairway2heaven بازدید : 113 تاريخ : سه شنبه 22 مهر 1399 ساعت: 1:31

من تصمیم گرفتم که روال جدیدی رو اینجا پیش بگیرم...اخیراً کتابی خوندم با نام "بنویس تا اتفاق بیفتد" که اثر هنریت کلاوسر هست. این کتاب رو مادرم معرفی کرد و برای من خیلی جالب بود چون دقیقاً خیلی از کارها مِستر پرزیدنت!...ادامه مطلب
ما را در سایت مِستر پرزیدنت! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : stairway2heaven بازدید : 118 تاريخ : سه شنبه 22 مهر 1399 ساعت: 1:31

من این رو مینویسم و میخوام عملی بشه چون میدونم میشه و قبلاً هم اتفاق افتاده. اگر قبلاً کلیات دلچسب گرفتم در جزئیات آزار داشته برام، الآن طوری می نویسم که کامل کامل باشه نه یک پازل ناقض. ذهن من یک فرستندۀ قویه و چهان بی نظیر ترین گیرنده. درست و به تفصیل می نویسم و طلب می کنم چون میدونم ساخته میشه. کائنات خواست ما رو عیناً به ما تحویل میده و میدونم اتفاقات عجیبی توی زندگیم افتاده که خواست خودم بوده. مِستر پرزیدنت!...
ما را در سایت مِستر پرزیدنت! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : stairway2heaven بازدید : 76 تاريخ : سه شنبه 22 مهر 1399 ساعت: 1:31

Once i told you

"Sail, not tie at anchor"

I was wrong. i feel like the chain of the anchor is my handcuff

or maybe the rope i hang myself from. why is everything so heavy?

Tie at anchor. Tie. Die.

مِستر پرزیدنت!...
ما را در سایت مِستر پرزیدنت! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : stairway2heaven بازدید : 154 تاريخ : پنجشنبه 8 اسفند 1398 ساعت: 7:36

فکر کنم مهرماه بود که خواستم بیام و بنویسم ولی حس می کردم خیلی حرفام روی هم انبار شده. اونقدر دپو شده و رطوبت خورده که بوی ناه گرفته...خیال می کردم که میگذره و بهتر میشه همه چی بعد باز دست و بالم میره مِستر پرزیدنت!...ادامه مطلب
ما را در سایت مِستر پرزیدنت! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : stairway2heaven بازدید : 157 تاريخ : پنجشنبه 8 اسفند 1398 ساعت: 7:36